من آرام 19 سالمه.
این وبلاگ رو با تمام وجودم برای عشقم می سازم و می دانم که شایسته بهترینها می باشد فکر نکنم هیچ کس بتواند جای اون رو در قلب من بگیرد
فقط نظر یادتون نره...
تبادل لینک هم انجام میدم...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
مرد،دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جاییشبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیرسرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش… خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پسکورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها ماتبود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، بایدزودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش. اگر کسیمی فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرورداشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دوربه مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برایآمدن به شهر… گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود. آمد شهر،سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگارشهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید… آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!! پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد… یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد. صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست. - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد : - پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود. … - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس … چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند. - داداش آتیش داری؟ صدا آشنابود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشمها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشوپرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم … جوان شناختش. - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال … پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد. - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد : - چاقو خورده … - برین کنار .. دس بهش نزنین … - گداس؟ - چه خونی ازش میره … دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین… هیچ آدمیاز حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمیدفاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی… بالاتر ازسیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشدبه یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یکاتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …
:: موضوعات مرتبط:
داستان پندآمیز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 961
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیارمنتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترککرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ماداده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خودرابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم اینآرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادرنیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیاردوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگشهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صداییپر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلازیبا نبود. کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خداشهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیاافتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده استنه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرفبزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچنگفت و خاموش ماند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان پندآمیز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 954